✘ سَـ ــرابـِ آرِزوهــ ــا ✘
خُــدایــــ ــــآ هـَرگز کـَسے رآ بـہ آنچـہ کـہ قسمتـَش نیستــ عـآدَتــ مـَده
باز هم برایت مینویسم از لحظه ضیافت من و دل که در آن جای تو خالی بود
و باز هم برایت مینویسم از عطش دیدار تو ,از بغض غربت که واژه به واژه آن را گریه کردم
ابری دیگر فرا گرفته است
آسمان دلم را
میان غباری از درد نشسته ام
به انتظار نگاه بارانی
صده ها, هزاره هاست که نشسته بر سکوی انتظار یخ بسته ام,سنگ شده ام، بدل به تندیسی سیمانی شده ام .مدتهاست که زمان گم کرده بر قلب خالی این تندیس سیمانی چشم امید دوخته ام و تو را که نمیدانم کیستی و فقط میدانم مثل هیچکس نیستی ,انتظار میکشم .
بر هر ضریحی,بر هر شاخساری,بر هر قفلی,بر هر سبزه و گلی,بر هر باغ و گلستانی,بر هر خاطره و خاطره ای و بر تمامی لحظه های فرصت رو به پایانم
آمدنت را
دخیل بسته ام
......................................................بیا.